عشق آمد...

عشق آمد و هنگامه در این خانه برانگیخت.

آتشکده‏ها در دل ویرانه برانگیخت.

عشق آمد و از مستی چمشت،سخنی گفت.

غوغای مرا بر در میخانه برانگیخت

عشق آمد و هنگامه در این خانه برانگیخت.

آتشکده‏ها در دل ویرانه برانگیخت.

عشق آمد و از مستی چمشت،سخنی گفت.

غوغای مرا بر در میخانه برانگیخت.

عشق آمد و انگشت بخون دل ما زد،

تا نقش گل،از پیکر پروانه برانگیخت.

عشق آمد و خاموشی دریای خرد دید،

طوفان بلا،در دل دیوانه برانگیخت.

فریاد ز خاموشیت،ای سرو سرافراز،

کز جان من این نعرهء مستانه برانگیخت.

یک بوسه نداد آن لب افسونگر و افسوس،

 کز راز من و ناز تو،افسانه برانگیخت.

آشفتگی موی تو،بر جان من افکند.

هر فتنه کز آن زلف سیه،شانه برانگیخت.

با موج تهیدست خروشیدم و گفتم! «

ما را هوس گوهر یکدانه برانگیخت»

 چون برق چرا خرمن خاصان حرم سوخت؟

 آن شعله که نامحرم بیگانه برانگیخت.

گردی که زند بوسه بر آئینهء خورشید

 از هستی ما بود،که جانانه برانگیخت.

نازم بشکر خند تو،کز خامهء«رعدی

» این نغمهء پرشور،بشکرانه برانگیخت.

رعدی آذرخشی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد